داستان عاشقانه تراژدی چهلمین روز از مسیب اسمعیل نژاد

ساخت وبلاگ

 بسم الله الرحمن الرحیم

  موضوع :عاشقانه  

نوع داستان :تراژدی  

نام داستان :چهلمین روز 

نویسنده :مسیب اسمعیل نژاد

 کم کم چهلمین روز داشت از راه میرسید پر از شور و شوق دیدار عشقم بود چقدر منتظر این روز بودم کت و شلواری که برای شب خواستگاری آماده کرده بودم را مادرم برایم حاضر کرد و یک دسته گل زیبا که برای زیباترین دختر دنیا تهیه کرده بودم را در دستم گرفتم مادر انگار نمیخواست به مراسم بیاید یا شاید ته دلش رضا به این وصلت نمیداد واسه همین پیراهن سیاه به من پوشاند ولی من میدانستم که از قدیم گفتند مشکی رنگ عشقه واسه همین اصلا ناراحت نبودم و همان ادکلنی که دوست داشت را زدم  از پدرم که داشت به تلویزیون نگاه میکرد خواستم مثل تمام پدرها در این روز همراهیم کنند ولی پدرم گفت نمیتواند رفت به اتاق و در را بست مادر هم از پدرم بدتر گفت نمیاید که هیچ و حتی راضی نیست من هم بروم اما مانع از رفتنم نشد زودتر از همه سر قرار رسیدم چه حال و هوای عجیبی بود همه جا سکوت مطلق بود هراز گاهی صدای ماشین می آمد تا سر قرار رسیدم دیدم او هم منتظرم است چقدر متین و صبور بود و چقدر زیبا . بهش سلام کردم و دسته گل را بهش دادم . گفتم که پدر و مادرم از اون شبی که خواستگار آمدند و الکی پدر و مادرت گفتند که بخاطر تصادف بردنت بیمارستان ناراحت شدند و نیومدند اما تو نگران نباش زود راضیشون می کنم دفعه بعد با خودم میارم . راستی میشه حرف ته دلت رو بهم بزنی که تو هم منو دوست داری یا نه ؟! اگر از بغل دستیات خجالت میکشی یواشکی به خودم بگو ؟! اونطوری نگاهم نکن فقط بگو آره یا نه ؟! ولی هیچ چی نگفت فقط نگاه میکرد تا که پدر و مادرمم آمدند مادرم گریه کنان گفت که اون مرده ؟! باور نکردم نه اون نمرده ؟! پدرم بغلم کرد و صورتم را بوسید گفت باورش خیلی سخته ولی اون چهل روز مرده ؟! مگه میشه مرده باشه بعد اون همه مدت و رنج ها و زحمتهای که بپای هم کشیدیم تا بهم برسیم حالا که همه ی شرایط ها جورشده و خانواده ها راضی شدند اون مرده باشه اونم چی سر تصادف الکی که شب خواستگاری زمین خورد و یه کمی از سرش خون اومد . ولی انگار جدی جدی عشقم مرده بود و من هر روز سرمزارش می رفتند حالا ها که چندسال میگذره اما باورش هنوز هم سخته که نیست کنارم و باید به دوریش عادت کنم .  اما در دنیایی که من در آن زندگی می کنم او زنده است و با هم زندگی می کنیم اون بجز من برای همه مرده است.

() سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز

 در درونم زنده است زندگانی می کند

شهریار()

 آتیلا ۲۱  تابستان۹۶

غم انگیزترین داستان شهید قهرمان وطن بابک خرمدین...
ما را در سایت غم انگیزترین داستان شهید قهرمان وطن بابک خرمدین دنبال می کنید

برچسب : داستان,عاشقانه,تراژدی,چهلمین,مسیب,اسمعیل,نژاد, نویسنده : mahiha بازدید : 172 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 4:50